کد مطلب:30035 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:118

زیاد بن اَبیهْ












او به نام مادرش سُمَیّه، «زیاد بن سُمیّه» خوانده می شد و پیش از نسبت داده شدنش توسّط معاویه به ابوسفیان، وی را «زیاد بن عُبَید ثَقَفی» نیز می خواندند. در مقدّمه این بخش، به اجمال از زیاد، سخن گفتیم. زیاد از خطیبان[1] و سیاستمدارانی است كه به هوش سرشار ونیرنگ در میدان سیاست، شُهره اند.[2] سمیّه - كه زنی بدكار از مردمان طائف[3] و در عقد ازدواج عُبَید ثَقَفی بود -[4] او را به سال اوّل هجری بزاد.[5].

زیاد، به روزگار خلافت ابوبكر، مسلمان شد[6] و در عنفوان جوانی به خاطر كفایت و هوش سیاسی اش مورد توجّه عمر قرار گرفت.[7].

عمر، او را به هنگام خلافتش برای ساماندهی برخی از ناهنجاری ها به یمن، گسیل داشت[8] و زمانی نیز برای اخذ زكات بصره و برخی نواحی آن، وی را به آن جا اعزام كرد.[9].

زیاد در بصره می زیست و مدّتی سِمَت كتابت فرمانداران آن دیار:ابو موسی اشعری،[10] مُغَیرة بن شُعبة[11] و عبد اللَّه بن عامر[12] را به عهده داشت.

پس از خلافت علی علیه السلام او در بصره كاتب[13] و مشاور[14] عبد اللَّه بن عبّاس بود، و چون ابن عبّاس عازم جنگ صِفّین شد، وی را جانشین خود در خراج و بیت المال و دیوان بصره كرد.[15].

هنگامی كه اهل فارس و كرمان از دادن مالیات، سر برتافتند و با شورش بر فرماندار آن دیار، سهل بن حُنَیف، وی را اخراج كردند، علی علیه السلام با یارانش به رایزنی پرداخت كه مرد مدبّر و سیاستمداری را به آن دیار، گسیل دارد.

ابن عبّاس، زیاد را پیشنهاد كرد[16] و جاریة بن قُدامه بر این پیشنهاد، تأكید كرد[17] و بدین سان، زیاد، از سوی علی علیه السلام به حكومت فارس و كرمان، گماشته شد[18] و با سیاستمداری و زیركی، فتنه را خاموش كرد و در این هنگام بود كه كارهای ناشایستی انجام داد و اعتراض امام علیه السلام را برانگیخت.[19].

زیاد در هیچ یك از جنگ های علی علیه السلام شركت نداشت و تا روزگار شهادت علی علیه السلام و حتی در آغازین روزهای خلافت معاویه، با علی علیه السلام و فرزندش امام حسن علیه السلام بود.[20].

امّا زیاد، تحت تأثیر نیرنگ های معاویه لغزید و در آنچه علی علیه السلام وی را از آن بیم داده بود،[21] واقع شد و با توطئه «پیدا شدن پدرش»، یكسر در اختیار معاویه قرار گرفت. معاویه او را برادر خود خواند[22] و چند نفر نیز بر زنازاده بودنِ او شهادت دادند[23] و بدین سان، او «زیاد بن ابی سفیان» شد!

زیاد كه ریشه در تباهی ها و زشتی ها داشت، در دربار معاویه بود كه بد نهادی و تیره جانی خود را بروز داد. او ابتدا فرماندار بصره و سپس كوفه و بصره شد[24] و چون بر كوفه و بصره یكجا تسلّط یافت، از هیچ گونه فساد و ستم بارگی كوتاهی نكرد[25] و بر مردمان، بخصوص شیعیان علی علیه السلام بسی سخت گرفت[26] و بسیاری را در سیاه چال ها زندانی كرد و یا به قتل رساند.[27].

زیاد، مردمان را بر بیزاری جُستن از امام علی علیه السلام[28] و دشنام دادن به مولا،[29] مجبور كرد و بر این كار، پافشاری می كرد.

زیاد پس از ده سال ستم و تجاوز و قتل و غارت و زشتی آفرینی و پلیدی گستری، به سال 53 هجری[30] و در 53 سالگی[31] بر اثر طاعون[32] در گذشت؛ امّا از این شجره خبیث، ثمره ای خبیث و سرشار از زشتی به نام «عبید اللَّه» باقی ماند كه در تیره جانی، ستم بارگی و ظلم به آل علی علیه السلام و شیعیان مولا، از پدر، فراتر بود.

زیاد، نمونه روشنی است از سیاستمدارانی كه از هوش و ذكاوت برخوردارند؛ امّا قلب و عاطفه، هرگز!

شكم بارگی، هرزگی، نفاق و دورویی در برخورد با مردم، از جمله ویژگی های اوست كه علی علیه السلام در نامه ای بیدار كننده، به آنها اشاره كرده است.[33].

او در نزد كسانی كه دنیامداری و كشش ها و جاذبه های دنیایی در چشمشان بزرگ می نماید، بزرگ بود و بدین سان، به هوش سرشار و جایگاه بلند، ستوده می شد؛ [34] امّا با نگاهی عمیق تر، از پلیدی و زشتی و آتشْ نهادی هیچ كم نداشت، آن سان كه نَسَب خود را نیز تغییر داد.

6492. سیر أعلام النبلاء - در یادكردِ زیاد بن اَبیهْ -:او زیاد بن عُبَید ثَقَفی و یا با نسبت داده شدن به مادرش، زیاد بن سمیّه است و همان كسی است كه پس از الحاق به معاویه و ادّعای برادری او، زیاد بن ابی سفیان خوانده شد. این سُمیّه، كنیز آزاد شده ابو مُغَیره حارث بن كَلْده ثقفی، پزشك عرب، بود.

زیاد، دوران پیامبر صلی الله علیه وآله را درك كرده است، در سال هجرت به دنیا آمد؛ امّا در نوجوانی و در زمان خلافت ابوبكر، مسلمان شد. او برادر مادری ابوبكره ثقفی است كه از صحابه پیامبر صلی الله علیه وآله بود.

زیاد كه مُنشی زبردستی بود، به هنگام حكومت ابو موسی اشعری بر بصره، كاتب وی و پس از او كاتب مُغَیره و ابن عبّاس نیز شد. او به جانشینی ابن عبّاس در بصره نیز رسید.

گفته می شود كه ابوسفیان به طائف آمد و مست كرد و زن بدكاره ای طلبید و با سمیّه - كه همسر عبید بود - درآمیخت و از آمیزش او، زیاد متولّد شد و چون معاویه او را از نوادر روزگار دید، وی را به سوی خود كشید و ادّعا كرد كه [ نطفه] او از پشت پدر وی است.

به هنگام وفات علی علیه السلام، زیاد، [ از سوی ابن عبّاس، ] نایب او بر استان فارس بود.[35].

6493. الاستیعاب - در یادكردِ زیاد بن اَبیهْ -:در امور دنیایی مردی خردمند و زیرك و سخنور بود و در نزد دنیاپرستان، شُكوه و منزلتی داشت.[36].

6494. اُسد الغابة:سیاستمداری بزرگ بود و رشته كارهای تحت ولایتش را در دست داشت.[37].

6495. تاریخ الیعقوبی:مغیرة بن شُعبه با زنی از قبیله بنی هلال به نام اُمّ جمیل - كه همسر حَجّاج بن عتیك ثقفی بود - رفت و آمد داشت. پس گروهی از مسلمانان به او شك بردند و ابو بكره و نافع بن حارث و شِبْل بن معبد و زیاد بن عُبید در كمینش نشستند تا آن كه مغیره بر آن زن، وارد شد. باد، پرده را بالا زد و او را در حال آمیزش با آن زن یافتند.

بر عمر درآمدند. عمر، از پشت پرده، صدای ابوبكره را شنید. گفت:ابوبكره! گفت:بلی.

عمر گفت:آیا خبر خوشی آورده ای؟

ابوبكره گفت:مغیره آورده است.

سپس ماجرا را برای عمر گفت.

عمر، ابو موسی اشعری را به جای مغیره، كارگزار [ كوفه] كرد و فرمان داد كه مغیره را [ به سوی مدینه] روانه كند. چون مغیره آمد، عمر، او و شاهدان را گرد آورد. سه تنْ شهادت دادند و زیاد [ به عنوان شاهد چهارم] پیش آمد. عمر، چون او را دید، گفت:سیمای مردی را می بینم كه خداوند به وسیله او، مردی از یاران محمّد صلی الله علیه وآله را رسوا نمی كند.

پس چون نزدیك شد، عمر گفت:تو چه داری، ای فرزند عُقاب؟

گفت:كاری زشت دیدم و صدای بلند نفس زدن و پاهایی كه در هم می تنید؛ امّا ندیدم كه مانند میل در سُرمه دان باشد.

پس عمر، ابو بكره و نافع و شبل بن معبد را حدّ [ قَذْف] زد.

ابوبكره برخاست و گفت:شهادت می دهم كه مغیره، زناكار است. عمر، دوباره خواست كه او را حد زند كه علی علیه السلام به او فرمود:در آن صورت، یارت (مغیره) سنگسار می شود.

از آن پس، عمر، چون مغیره را می دید، می گفت:ای مغیره! هیچ گاه تو را ندیدم، مگر آن كه ترسیدم خداوندْ مرا سنگباران كند[38]. [39].

6496. الاستیعاب:عمر بن خطّاب، زیاد را برای به سامان آوردنِ تباهی هایی كه در یمنْ رخ داده بود، فرستاد و چون از مأموریتش بازگشت، خطبه ای خواند كه مردم مانندش را نشنیده بودند.

عمرو بن عاص گفت:بدانید كه به خدا سوگند، اگر این جوانْ قُرَشی بود، عرب را با عصایش می راند (فرمانروای آنان می شد).

ابوسفیان بن حرب گفت:به خدا سوگند، من كسی را كه نطفه او را در رَحِم مادرش نهاد، می شناسم.

علی بن ابی طالب علیه السلام به او فرمود:«او چه كسی است، ای ابوسفیان؟».

گفت:منم.

علی علیه السلام فرمود:«دست نگهدار، ای ابوسفیان!».

ابوسفیان سرود:

ای علی! به خدا سوگند، اگر نبود هراس

از دشمنی كه مرا می بیند.

صَخْر بن حرب (ابوسفیان)، كارش را آشكار می كرد

و سخنی درباره زیاد نمی ماند.

معاشرت من با قبیله ثقیف، طولانی بود

و میوه دلم را در میان آنان بر جای نهادم.[40].

6497. تاریخ دمشق - به نقل از شَعبی -:علی علیه السلام پس از واقعه جمل، پنجاه شب در بصره ماند، سپس به كوفه رو آورد و عبد اللَّه بن عبّاس را به جای خود در بصره نهاد و ابن عبّاس در بصره بود تا آن كه به صِفّین رفت.

ابن عبّاس، ابو اسود دُئِلی را بر نماز بصره، و زیاد را بر مالیات و بیت المال و امور اداری بصره گمارد، و زیاد، پیش تر هم كاتبش بود. آن دو مسئولیت بصره را به عهده داشتند تا ابن عبّاس از صِفّین، باز آمد.[41].

6498. شرح نهج البلاغة:امّا نخستین مَنصب مهمّ زیاد، جانشینی ابن عبّاس در بصره بود كه در زمان خلافت علی علیه السلام واقع شد.

به علی علیه السلام خبر رسید كه او لغزش هایی داشته است. پس نامه ای به او نگاشت و او را سرزنش و توبیخ كرد كه بخشی از نامه مذكور، در نهج البلاغه هست[42] و ما همان اندازه را كه [ سیّد] رضی آورده بود، پیش از این، شرح كردیم.[43].

و علی علیه السلام، سعد، بنده آزاد شده خویش را به سوی زیاد فرستاد تا مالیات های بصره را به كوفه بیاورد. میان سعد و زیاد، كشمكش و درگیری شد. سعد، بازگشت و از زیاد به نزد علی علیه السلام شكایت كرد و عیب هایش را گفت. پس علی علیه السلام به او نوشت:

«امّا بعد؛ سعد می گوید كه تو او را به ستم، دشنام داده و تهدیدش كرده ای و با تكبّر و گردنكشی با او روبه رو گشته ای. پس چه چیزْ تو را به تكبّر كشانده، در حالی كه پیامبر خدا فرموده است:"كبر، ردای خداوند است. پس هر كه با خدا در آن بستیزد، خداوند خُردش می كند"؟

سعد به من خبر داده كه تو در خوراك یك روز، انواع غذاهای رنگارنگ را فراهم می آوری و هر روز به خود، روغن می مالی. چه می شد اگر برای خدا، چند روزی را روزه می گرفتی و به خاطر خدا، بخشی از موجودی ات را صدقه می دادی و چندبار غذای بی خورش می خوردی - كه این، شعار صالحان است -!

آیا طمع داری كه در نعمت، بغلتی و به جای آن كه به همسایه و بینوا و ناتوان و نادار و بیوه و یتیم ببخشی، برای خود برداری، ولی پاداش صدقه دهندگان را ببری ؟

و به من خبر رسیده كه تو چون نیكانْ سخن می گویی و چون خطاكارانْ عمل می كنی. اینك، اگر تو چنین می كنی، بر خود، ستم كرده ای و عمل خویش را تباه ساخته ای. پس به سوی خدایت بازگرد تا كارت را سامان دهد، و در كار خود، میانه روی كن و زیادی اش را برای روزگار نیازت به سوی پروردگارت پیش بفرست، و یك روز در میان به خود، روغن بمال كه من شنیدم پیامبر خدا می فرماید:"یك روز در میان، روغن بمالید و زیاد روغن نزنید".[44].

6499. تاریخ یعقوبی: علی علیه السلام فردی از یاران خود را به سوی یكی از كارگزارانش فرستاد تا او را برانگیزد؛ امّا او، فرستاده را خوار و كوچك شمرد. پس علی علیه السلام به او نوشت:

«امّا بعد؛ تو فرستاده ام را دشنام داده ای و بر سرش فریاد كشیده ای و به من خبر رسیده كه تو خود را معطّر می كنی و انواع روغن ها را به خود می مالی و همه گونه غذاهای رنگارنگ می خوری و بر منبر، به گونه صدّیقانْ سخن می گویی و چون فرود می آیی، مانند كسانی رفتار می كنی كه همه چیز را حلال می شمُرند!

پس اگر واقعاً این گونه باشد، به خود، ضرر زده ای و از شیوه من دوری جسته ای. وای بر تو كه بگویی: "بزرگی و كبر، پوشش من است و هركس در آن با من درافتد، بر او خشمناك می شوم"![45] لازم نیست همیشه به خود، روغن بمالی. آیا پیامبر خدا چنین فرمان داده است؟!

چه چیزی موجب آن گشته كه بر منبر، چیزی بگویی و سپس خلاف آن عمل كنی تا كار به جایی برسد كه مردم بر ضدّ تو گواهی دهند و شاهدان بر ضدّ تو فراوان گردند و نفرت خدا از تو بیش شود ؟ تو چگونه امید داری در نعمت هایی كه از بیوه زنان و یتیمانْ گِرد آورده ای، فرو رَوی و پاداش صالحان را برایت بنویسند؟!

مادرت به عزایت بنشیند! چه می شد اگر روزهایی را برای تقرّب به خدا روزه می گرفتی و بخشی از خوراكت را صدقه می دادی - كه این، شیوه پیامبران و ادب صالحان است ؟!

خود را اصلاح كن و از گناهت توبه نما و حقّ خدا را بر خودت ادا كن. والسلام!».[46].

6500. تاریخ الطبری - به نقل از شَعبی -:چون مردم كوهستان [ فارس ]شوریدند و مالیات دهندگان از پرداخت مالیاتْ سر برتافتند و سهل بن حُنَیف، كارگزار علی علیه السلام بر فارس را بیرون كردند، ابن عبّاس به علی علیه السلام گفت:من فارس را برایت آرام می كنم.

پس ابن عبّاس به بصره آمد و زیاد را با گروهی انبوه به سوی فارس فرستاد. آنان فارسیان را شكست دادند و مالیات را گرفتند.[47].

6501. تاریخ الطبری - به نقل از علی بن كثیر -:هنگامی كه فارسیان از پرداخت مالیاتْ خودداری كردند، علی علیه السلام با مردم درباره كسی كه او را حاكم فارس كند، مشورت كرد.

جاریة بن قدامه به او گفت:ای امیر مؤمنان! آیا تو را به مردی راهنمایی نكنم كه استوار اندیش و سیاستمدار و در كار خویش با كفایت است؟

فرمود:«او كیست؟».

گفت:زیاد.

فرمود:«آری. او مردِ این كار است». پس او را والی فارس و كرمان كرد و وی را با چهار هزار نفر به سوی آن جا فرستاد، و زیاد، آن مناطق را تصرّف كرد و آنان را تحت فشار قرار داد تا به راه آمدند.[48].

6502. شرح نهج البلاغة - به نقل از علی بن محمّد مدائنی -:علی علیه السلام در دوران خلافتش زیاد را حاكم فارس یا بخشی از مناطق آن كرد. پس به شایستگی آن جا را اداره نمود و مالیاتش را جمع آوری و از آن، محافظت كرد.

هنگامی كه معاویه این را فهمید، به او نوشت:امّا بعد؛ سوراخ هایی كه شب - همچون پناه بردنِ پرنده به آشیانه اش به آنها پناه می بری، تو را فریفته اند. به خدا سوگند، اگر آن اندازه كه خدا می داند منتظر پیوستن تو نبودم، حكم من درباره تو، مانند گفته آن بنده شایسته (سلیمان) بود:«فَلَنَأْتِیَنَّهُم بِجُنُودٍ لَّا قِبَلَ لَهُم بِهَا وَ لَنُخْرِجَنَّهُم مِّنْهَآ أَذِلَّةً وَ هُمْ صَغِرُونَ؛ [49]. بی گمان با سپاهی گران بر سر آنها می آییم كه در برابرش تاب ایستادگی نداشته باشند و از آن جا به خواری و زبونی بیرونشان می كنیم».

و در پایین نامه شعری نوشت كه یك بیتش این بود:

اكنون كه پدرت مُرده است، فراموش كرده ای

زمانی را كه در خلافت عمر، برای مردم، سخن گفت.[50].

چون نامه معاویه به زیاد رسید، برخاست و برای مردم، سخنرانی كرد و گفت:شگفتا از پسر [ هند] جگرخوار و سركرده نفاق! مرا تهدید می كند، در حالی كه میان من و او، پسر عموی پیامبر خدا، حایل است كه همسر سرور زنان عالم و پدر دوسبط بزرگوار (حسن و حسین علیهما السلام) است و دارای ولایت و منزلت و برادری پیامبرصلی الله علیه وآله است، همراه با صدهزار نفر از مهاجر و انصار و دنباله روان راه نیك آنان.

هان! به خدا سوگند، اگر همه این سپاه (سپاه معاویه) قدمی به سوی من بردارند، مرا شجاع و سرسخت و شمشیرزن خواهند یافت.

سپس به علی علیه السلام نامه ای نوشت و نامه معاویه را هم ضمیمه كرد.

پس علی علیه السلام هم به او نامه ای نگاشت و برایش فرستاد:

«امّا بعد؛ من تو را به حكومت آنچه در دست داری، گماردم و تو را لایق آن می بینم. در روزگار عمر، ابوسفیان، سخنی نسنجیده و از سر آرزوهای سردرگم و خیالات نفسانی گفت كه نه میراثی می آورد و نه نَسَبی را ثابت می كند.

معاویه، مانند شیطان رانده شده، از پس و پیش و چپ و راست به سراغ مردمان می آید. از او برحذر باش، برحذر باش، برحذر باش! والسلام!».[51].

6503. أنساب الأشراف:معاویه به زیاد، نامه ای تهدیدآمیز نوشت. پس زیاد برای مردم به سخنرانی ایستاد و گفت:ای مردم! پسر [ هند] جگرخوار و پناه نفاق و باقی مانده احزاب [ مشرك]، مرا می ترساند، در حالی كه میان من و او، پسر عموی پیامبر خدا با هفتاد هزار سپاهی است كه دسته شمشیرهایشان زیر چانه هایشان است و رو نمی گردانند، مگر آن كه كشته شوند.

هان! به خدا سوگند، اگر این امر (حكومت) به او برسد، آن گاه، مرا شمشیرزنی قهّار می یابد.[52].

6504. أسد الغابة:چون زیاد از طرف علی علیه السلام بر شهرهای فارسْ حكومت یافت، معاویه به او نامه ای نوشت و متعرّض او شد و وی را در صورت مطیع نشدنش تهدید كرد.

پس زیاد، نامه را برای علی علیه السلام فرستاد و برای مردم، سخن راند و گفت:از پسر [ هند] جگرخوار در شگفتم. مرا تهدید می كند، در حالی كه میان من و او، پسرعموی پیامبر خدا به همراه مهاجر و انصار، حایل است. پس چون علی علیه السلام از مضمون نامه آگاه شد، به زیاد نوشت:«من تو را به حكومت آنچه در دست داری، گماردم و تو را لایق آن می بینم و [ بدان كه ] آنچه را می خواهی، جز با شكیبایی و یقین، نخواهی یافت.

مبنای این ادّعای [ برادری تو و معاویه]، سخن نسنجیده ابوسفیان در روزگار خلافت عمر است كه نه نَسَبی را ثابت می كند و نه ارثی می آورد، و البتّه معاویه از پس و پیش مردمان می آید. پس، از او حذر كن! والسلام!».[53].

6505. نهج البلاغة - بخشی از نامه امام علی علیه السلام به زیاد بن اَبیهْ، هنگامی كه به امام علیه السلام خبر رسید كه معاویه نامه ای به او نوشته و می خواهد با برادر خواندن او فریبش دهد -:دانستم كه معاویه نامه ای به تو نوشته و می خواهد عقلت را تباه كند و از تیزی ات بكاهد. پس، از او حذر كن كه او شیطان است؛ از پیش رو و پشت سر و چپ و راست، نزد آدمی می آید تا در غفلتش بر وی یورش برد و در بی خبری اش او را از میان بردارد.

و در روزگار عمر، ابوسفیان، از خاطرات نفسانی و وسوسه های شیطانی خود، سخنی نسجیده گفت كه نه نَسَبی بِدان ثابت می شود و نه ارثی، و كسی كه خود را از آن بیاویزد، چون كسی است كه به جمع میخوران بپیوندد، امّا آنان او را برانند و یا چون آوندی است كه به پالان، متصل است [ و آرام و قرار ندارد].

زیاد، چون نامه را خواند، گفت:«به خدای كعبه سوگند، علی، بدان [ سخن ابو سفیان]، شهادت داد» و این، پیوسته در خاطرش بود تا معاویه او را برادر خویش خواند.[54].

6506. تاریخ الخلفاء - در سال 43 هجری،... معاویه زیاد بن ابیه را به خود ملحق كرد و برادر خود دانست و این، نخستین ماجرا در اسلام است كه حكم پیامبر خدا[55] در آن، تغییر داده شد.[56].

6507. تاریخ دمشق - به نقل از سعید بن مُسیَّب -:نخستین كسی كه حكم پیامبر خدا را تغییر داد، معاویه بود كه زیاد را برادر خود خواند.[57].

6508. تاریخ دمشق - به نقل از ابن ابی نجیع -:نخستین حكم از احكام پیامبر خدا كه رد شد، حكم [ برادرخواندگی] زیاد بود.[58].

6509. تاریخ دمشق - به نقل از عمرو بن نعجه -:نخستین خواری هایی كه به عرب رسید، قتل حسین علیه السلام و برادرخواندگی زیاد [ با معاویه ] بود.[59].

6510. مروج الذهب:چون معاویه تصمیم به ملحق كردن زیاد به پدرش ابوسفیان گرفت - و این در سال 44 هجری بود -، زیاد بن اسماء حرمازی و مالك بن ربیعه سلولی و منذر بن زبیر بن عوّام، شهادت دادند كه ابو سفیان، زیاد را پسر خود دانسته است. سپس شهادت ابو مریم سلولی اطمینان بیشتری آورد؛ چرا كه او از دیگران به آغاز كار، آگاه تر بود؛ زیرا او در جاهلیت، ابو سفیان و سُمیّه مادر زیاد را برای زنا به هم رسانده بود.

سمیّه از زنان بدكاره صاحب پرچم در طائف بود كه بخشی از مزد خود را به [ اربابش ]حارث بن كلده می داد و در جایی می نشست كه زنان بدكاره طائف می نشستند؛ محلّه ای بیرون از شهر طائف به نام «جایگاه بدكاره ها».[60].

6511. تاریخ الیعقوبی:زیاد بن عبید، كارگزار علی بن ابی طالب علیه السلام بر استان فارس بود. چون معاویه به خلافت رسید، به او نامه نوشت و او را تهدید كرد و ترساند.

پس زیاد به سخنرانی ایستاد و گفت:پسر [ هند] جگرخوار و پناهگاه نفاق و بازمانده احزاب [ مشرك]، نامه ای تهدیدآمیز به من نوشته، در حالی كه میان من و او، پسران دختر پیامبر خدا با نود هزار سپاهی هستند كه دسته شمشیرهایشان در زیر چانه هایشان است و رو نمی گردانند تا به شهادت رسند.

هان! به خدا سوگند، اگر به من برسد، مرا سرسخت و شمشیرزن خواهد یافت.

پس معاویه، مغیرة بن شُعبه را به سوی زیاد فرستاد و او را آورد و سپس او را برادر خود و فرزند ابوسفیان خواند و حكومت بصره را به او سپرد و زیاد، چهار شاهدْ حاضر نمود كه یكی از آنان شهادت داد علی بن ابی طالب علیه السلام به او گفته است كه آنان نزد عمر نشسته بودند كه زیاد، نامه ابو موسی اشعری را آورد و سخنانی گفت كه عمر، خوشش آمد و به وی گفت:آیا می توانی بر بالای منبر و در حضور مردم، همین ها را بگویی؟ زیاد گفت:ای امیر مؤمنان! برای من سخن گفتن در برابر آنان آسان تر از سخن گفتن در حضور توست.

پس ابو سفیان گفت:به خدا سوگند، او پسر من است و من نطفه او را در رَحِم مادرش نهادم. گفتم:پس چه چیزی مانع ادّعایت می شود؟ گفت:ترس از این درازگوش عربده كش!

و دیگری [ نیز ] پیش آمد و بر این، شهادت داد و چون زیاد از او پرسید كه درباره علی چه می گوید، گفت:مانند همان نظر و گفتار تو را می گویم، هنگامی كه تو را حاكم فارس كرد و برایت شهادت داد كه پسر ابو سفیانی.

و ابو مریم سَلولی پیش آمد و گفت:من نمی دانم شهادت علی چیست؛ امّا من در طائف، شراب فروش بودم. ابوسفیان در بازگشت از سفرش بر من گذشت. پس غذا خورد و نوشید. سپس گفت:ای ابومریم! مسافرت و دوری از وطن به درازا كشیده است. آیا زن بدكاره ای سراغ داری؟

گفتم:كسی برای تو سراغ ندارم، جز كنیز بنی عَجْلان. گفت:با آن كه پستان هایش آویزان و زیر بغلش چرك و بد بوست، او را بیاور. او را آوردم. با او در آمیخت. سپس به نزد من بازگشت و به من گفت:ای ابو مریم! چنان آب پشتم را جذب كرد كه بارداری را در چشمانش دیدم.

زیاد گفت:ما تو را برای شهادت دادن آورده ایم، نه برای بدگویی!

گفت:من حقیقت را آن گونه كه بوده، می گویم.

پس معاویه شهادت ها را تنفیذ كرد (معتبر شمرد).... [61].

زیاد گفت:خبرش به شما رسید و شهادت ها را شنیدید. پس اگر درست گفتند، سپاسْ خدای را كه آنچه را مردم از من تباه كرده بودند، نگاه داشت و هرچه از من فرو نهاده بودند، بالا برد، و اگر نادرست گفتند، پس معاویه و شاهدان، آگاه ترند و البته عبید، جز پدری نیكوكار و قدرشناس نبود [ كه باید سپاسگزارش باشم].[62].

6512. تاریخ دمشق - به نقل از هِشام بن محمّد، از پدرش -:سعید بن سَرْح، آزادشده حبیب بن عبد شمس و پیرو علی بن ابی طالب علیه السلام بود. چون زیاد به عنوان حاكم به كوفه آمد، از او ترسید. [ زیاد] در پی او فرستاد. او نزد حسن بن علی علیهما السلام رفت. زیاد هم بر برادر و فرزند و همسرش یورش بُرد و آنان را زندانی كرد و دارایی اش را گرفت و خانه اش را ویران كرد.

حسن علیه السلام به زیاد نوشت:«از حسن بن علی به زیاد! امّا بعد؛ تو آهنگ مردی از مسلمانان را كرده ای كه حقّی و وظیفه ای چون دیگر مسلمانان دارد و خانه اش را ویران كرده، دارایی اش را گرفته و خانواده اش را زندانی كرده ای. چون این نامه ام به تو رسید، خانه اش را برایش بساز و خانواده و دارایی اش را به او بازگردان - كه من او را در پناه خود گرفته ام - و شفاعت مرا در حقّ او بپذیر.

پس زیاد به او نوشت:از زیاد بن ابی سفیان به حسن بن فاطمه! امّا بعد؛ نامه ات كه در آن نامت را پیش از نام من نوشته بودی، رسید، در حالی كه تو درخواست چیزی داری و من حاكم هستم و تو رعیّتی.

درباره فاسقی به من نامه نوشته ای كه جز كسی مانند خودش، پناهش نمی دهد و بدتر از این، دوستی او با تو و پدر توست و من دانستم كه تو او را از سرِ پافشاری بر رأی نادرستت و رضایت به آن، پناه داده ای.

به خدا سوگند، تو از من بر او پیشی نمی گیری [ و من از او دست برنمی دارم]. حتّی اگر میان پوست و گوشت تو [ پنهان ]باشد، او را می گیرم، بی آن كه با تو مدارا كنم و یا حرمتت را پاس دارم؛ چرا كه خوردن گوشت تو را بیش از دیگر گوشت ها دوست دارم.

پس به خاطر جرمش او را تسلیم كسی كن كه از تو به او سزاوارتر است، كه اگر از او درگذرم، به خاطر شفاعت تو نخواهد بود، و اگر او را بكشم، جز به خاطر محبّتش به تو نخواهد بود.

[ امام] حسن علیه السلام چون نامه را خواند، لبخندی زد و نامه ای به معاویه نوشت و وضعیت [ سعید] بن سَرح و نیز نامه نگاری خود با زیاد را بازگفت و نامه زیاد را در لای نامه خود پیچید و برای معاویه فرستاد.

حسن علیه السلام سپس به زیاد، چنین نوشت:«از حسن بن فاطمه به زیاد بن سُمیّه! الولدُ للفِراشِ وللعاهِرِ الحَجَرُ؛ فرزند، از آنِ خانواده است و بدكار، بهره ای جز سنگ ندارد».[63].

پس چون نامه [ امام] حسن علیه السلام به معاویه رسید و معاویه نامه را خواند، شام بر او تنگ شد و به زیاد نوشت:

امّا بعد؛ حسن بن علی، پاسخ نامه ات به او را در باره ابن سَرْح، برای من فرستاده است. از تو بسی درشگفتم و فهمیدم كه دوگونه رأی و اندیشه داری:یكی از ابوسفیان و دیگری از سُمیّه.

از ابوسفیان، بردباری و دوراندیشی را به ارث برده ای، و امّا آنچه از سُمیّه به ارث برده ای، چیزی مانند خود اوست و از جمله آن، همین نامه ات به حسن است كه به پدرش دشنام داده ای و به فسق، متّهمش كرده ای.

به جانم سوگند، تو به فسق، سزاواری و نه حسن، و پدرت - آن گاه كه به عُبید، منسوب بودی - به فسق، سزاوار است و نه پدر حسن.

و حسن به نام خود آغاز كرده است، چون از تو برتر است و این تو را كوچك نمی كند.

و امّا اعتنا نكردن به شفاعت او در آنچه شفاعت كرده بود، بهره ای بود كه خود را از آن، محروم ساختی و نصیب شایسته تر از خود كردی.

پس چون نامه ام به تو رسید، از آنچه از سعید بن سَرْح گرفته ای دست بردار و خانه اش را برایش بساز و متعرّض او مشو و دارایی اش را به او بازگردان كه من به حسن نوشته ام كه به ابن سرح بگوید، اگر بخواهد، نزد او بماند و اگر خواهد به وطنش بازگردد كه تو نه به دست و نه به زبان، تسلّطی بر او نداری.

و امّا درباره نامه ات به حسن و نسبت ندادن او به پدرش؛ وای بر تو! حسن، كسی است كه گردی بر دامنش نمی نشیند. آیا او را به مادرش نسبت داده ای، ای بی مادر؟! مادر او فاطمه دختر پیامبر خداست و این، برای او افتخار بزرگ تری است، اگر می فهمیدی.

و در پایین نامه نوشت:

اینك كه فهمیدی، آنچه را تباه كرده ای، جبران كن

و تو دانای به امور و آگاهی.

امّا حسن، پسر كسی است كه پیش از او

هر كجا می رفت، مرگ را با خود می برد.

و آیا شیر، جز شیر می زاید؟

پس این، حسن است، شبیه و نظیر او.

امّا اگر بردباری و خِرد، وزن شود

با رأی و نظر [ تو] خواهند گفت كه به سنگینی كوه است.[64].

6513. تاریخ الطبری - به نقل از مَسلَمه و هُذَلی و دیگران -:معاویه زیاد را بر بصره و خراسان و سیستان گمارد. سپس هند و بحرین و عُمان را نیز به او سپرد و زیاد در آخر ماه ربیعِ ثانی یا اوّل جمادی اوّل سال پنجم [ فرمانداری اش[65] [ به بصره درآمد و فسق و نا امنی در بصره آشكار و گسترده بود. پس خطبه ای بدون «بسم اللَّه» و حمد الهی خواند:

من چنین دیدم كه پایان این كارْ سامان نمی یابد، جز به همان گونه كه آغاز آن سامان گرفت:نرمی بدون ناتوانی، و شدّت و تندی بدون زور و اجبار.

من به خدا سوگند یاد می كنم كه دوست را به [ گناه] دوست می گیرم و مقیم را به جای مسافر، و آمده را به [ جزای] رفته، و سالم را به [ سزای] بیمار، تا آن جا كه مردی از شما برادرش را ببیند و بگوید:«سعد را نجات بده كه سعید، هلاك شد» و تا آن گاه كه نیزه هایتان با من همراه شود.

دروغ گفتن بر بالای منبر بر سرِ زبان ها می افتد. پس اگر از من دروغی گرفتید، سرپیچی از من برایتان رواست، و اگر از من دروغی شنیدید، بر من خرده گیرید و گر نه بدانید كه باز هم مانند آن خواهم گفت.

برای هركس از شما كه به وی شبیخون زده شود، ضامن چیزی هستم كه از دست داده است؛ امّا مبادا كه در شب، رفت و آمد كنید؛ چرا كه شبگردی را نزد من نمی آورند، جز آن كه خونش را می ریزم و به این منظور، آن اندازه مهلت می دهم كه خبر به كوفه رود و بازگردد.

مبادا بشنوم كسی تعصّبات و حمایت های خانوادگی و قبیله ای جاهلیت را زنده كند[66]؛ زیرا كسی را كه این گونه كرده، نمی یابم، مگر آن كه زبانش را می بُرم.

شما بدعت هایی آورده اید كه پیش تر نبود و ما نیز برای هر جرمی، مجازاتی آورده ایم. پس هركس گروهی را غرق كند، غرقش می كنم، و هركس بر گروهی آتش افروزد، او را آتش می زنم و هركس به خانه ای نَقْب بزند، به قلبش نقب می زنم، و هركس نبش قبر كند، زنده زنده در همان قبر، دفنش می كنم.

پس دست و زبانتان را از من بازدارید تا دست و آزارم را از شما باز دارم. مبادا از هیچ كدامتان مخالفتی با آنچه عموم مردم پذیرفته اند، پدیدار شود، كه گردنش را می زنم.[67].

6514. تاریخ الطبری - به نقل از مَسلَمه -:زیاد، عبد اللَّه بن حِصْن را به فرماندهی نیروی مخصوص خود گمارد و به مردم، تا رسیدن خبر بخش نامه [منع عبور و مرور شبانه] به كوفه و اعلام وصول آن، مهلت داد.

او نماز عشا را به تأخیر می انداخت تا آخرین نفر نیز نمازش را بخواند. سپس نماز می خواند و به مردی فرمان می داد تا سوره بقره و یا سوره ای مانند آن را به ترتیل بخواند و چون تمام می كرد، به اندازه ای كه انسانی به «خُرَیبه»[68] برسد، مهلت می داد. سپس به فرمانده نیروی مخصوص خود فرمان می داد تا بیرون برود. پس بیرون می رفت و كسی را نمی دید، مگر آن كه او را می كُشت.

پس یك شب، عربی بیابانگرد را گرفت و نزد زیاد آورد. زیاد گفت:آیا ندای [ منع عبور و مرور] را شنیده ای؟ گفت:نه، به خدا قسم! با گوسفند شیردِهم می آمدم كه شب شد و من از سرِ ناچاری به دنبال جایی بودم تا در آن جا شب را به سر برم و هیچ اطّلاعی از فرمان امیر نداشتم.

زیاد گفت:به خدا سوگند، تو را راستگو می پندارم؛ امّا مصلحت این امّت در كشتن توست. سپس فرمان داد گردنش را زدند.

زیاد، نخستین كسی است كه كار حكومت را محكم كرد و سلطنت معاویه را استوار داشت و مردم را به اطاعت وا داشت و در مجازات [ جرایم، ] پیشی گرفت و شمشیر را برهنه نمود و با كم ترین گمان، دستگیر و با اندك شبهه، عقوبت كرد.

مردم در زمان حكومتش به شدّت از او می ترسیدند تا آن جا كه مردم از همدیگر ایمن بودند و گاه كه چیزی از دست مردی یا زنی می افتاد، كسی به آن دست نمی زد تا آن كه صاحبش می آمد و آن را برمی داشت. و زن، شب هنگام می خوابید، بی آن كه درِ خانه را ببندد.

زیاد، چنان مردم را اداره كرد كه مانندش دیده نشد و مردم، چنان از او می ترسیدند كه از كس دیگری پیش از آن، چنین نترسیده بودند.

او بذل و بخشش فراوان می كرد و «مدینة الرزق»[69] را ساخت.[70].

6515. شرح نهج البلاغة - به نقل از شَعبی، در یاد كردِ تسلّط زیاد بر بصره -:[ پس از فرمان منع عبور و مرور شبانه] در شب نخست، هفتصد نفر دستگیر شدند و صبح هنگام، سرهایشان جلوی درِ كاخ [ حكومتی] نهاده شد. سپس در شب دوم، [ عبد اللَّه بن حصن، ] فرمانده نیروهای مخصوص زیاد، خارج شد و پنجاه سر آورد و سپس در شب سوم، یك سر آورد و پس از آن، هیچ سری نیاورد و مردم، چون نماز عشا را می خواندند، چنان به سرعت به سوی خانه های خود می دویدند كه گاه، كفش برخی جا می ماند.[71].

6516. مروج الذهب:زیاد، مردم كوفه را جلوی در كاخ [ حكومتی] گِرد آورد و آنان را به لعن بر علی علیه السلام واداشت و هركس را كه خودداری می ورزید، میهمان شمشیر می كرد (می كُشت).[72].

6517. المعجم الكبیر - به نقل از حسن -:زیاد، پیروان علی علیه السلام را پیجویی می كرد و می كشت. این خبر به حسن بن علی علیهما السلام رسید. فرمود:«بار خدایا! او را با مرگ طبیعی از دنیا ببر و به قتلش مرسان، كه قتل، كفّاره است [ و از عذاب اُخروی اش می كاهد]».[73].

6518. سیر أعلام النبلاء - به نقل از حسن بَصری -:به حسن بن علی علیهما السلام خبر رسید كه زیاد در بصره، پیروان علی علیه السلام را پیجویی می كند و آنها را می كشد. پس بر او نفرین كرد.

و [ نیز ] گفته شده كه زیاد، اهالی كوفه را گِرد آورد تا آنها را به بیزاری جستن از علی علیه السلام وادارد. پس به طاعون سال 53 هجری گرفتار آمد.[74].

ر. ك:ج 11، ص 351 (شماری از دشمنان امام علی/زیاد بن ابیه).









    1. الاستیعاب:829/100/2، اُسدالغابة:1800/336/2، سیر أعلام النبلاء:112/496/3.
    2. الاستیعاب:829/100/2، العقد الفرید:6/4، الإصابة:2994/528/2.
    3. تاریخ الیعقوبی:219/2، مروج الذهب:15/3، سیر أعلام النبلاء:112/495/3.
    4. سیر أعلام النبلاء:112/495/3، الإصابة:2994/527/2، العقد الفرید:4/4.
    5. تاریخ دمشق:163/19، الاستیعاب:829/100/2، سیر أعلام النبلاء:112/494/3. در این منابع، آمده است:«در سال هجرت، زاده شد».
    6. تاریخ دمشق:162/19، سیر أعلام النبلاء:112/494/3، الوافی بالوفیات:10/12/15.
    7. تاریخ دمشق:166/19-168، أنساب الأشراف:198/5.
    8. الاستیعاب:829/101/2.
    9. الاستیعاب:829/100/2.
    10. الطبقات الكبری:99/7، المعارف:346، تاریخ دمشق:162/19 و 169.
    11. تاریخ دمشق:169/19، المعارف:346، سیر أعلام النبلاء:112/495/3.
    12. تاریخ دمشق:169/19.
    13. تاریخ دمشق:169/19 و 170، المعارف:346، سیر أعلام النبلاء:112/495/3.
    14. تاریخ دمشق:171/19.
    15. تاریخ دمشق:170/19، سیر أعلام النبلاء:112/495/3.
    16. تاریخ الطبری:137/5، الكامل فی التاریخ:430/2، البدایة والنهایة:318/7.
    17. تاریخ الطبری:137/5، الكامل فی التاریخ:429/2.
    18. تاریخ الطبری:137/5، الكامل فی التاریخ:429/2، تاریخ خلیفة بن خیّاط:144. در منبع اخیر آمده:«علی علیه السلام زیاد را روانه كرد. پس آنان وی را راضی كردند و با او مصالحه كرده، مالیات را ادا كردند».
    19. نهج البلاغة:نامه 20 و 21.
    20. العقد الفرید:5/4.
    21. نهج البلاغة:نامه 44، الاستیعاب:829/101/2، اُسد الغابة:1800/337/2.
    22. تاریخ الیعقوبی:218/2، تاریخ الطبری:214/5، تاریخ دمشق:162/19.
    23. تاریخ الیعقوبی:219/2، مروج الذهب:14/3 و 15، العقد الفرید:4/4.
    24. الطبقات الكبری:99/7، أنساب الأشراف:205/5 و 207، المعارف:346.
    25. أنساب الأشراف:216/5، مروج الذهب:35/3، تاریخ الطبری:222/5.
    26. المعجم الكبیر:2690/70/3، الفتوح:316/4، الوافی بالوفیات:10/12/5.
    27. تاریخ دمشق:202/19، مروج الذهب:35/3، سیر أعلام النبلاء:112/496/3.
    28. تاریخ دمشق:203/19، سیر أعلام النبلاء:112/496/3.
    29. مروج الذهب:35/3.
    30. الطبقات الكبری:100/7، الطبقات، خلیفة بن خیّاط:1516/328، المعارف:346، تاریخ دمشق:207/19، سیر أعلام النبلاء:112/496/3، الوافی بالوفیات:10/13/15، اُسد الغابة:1800/337/2.
    31. تاریخ خلیفة بن خیّاط:166، الاستیعاب:829/100/2.
    32. أنساب الأشراف:288/5، تاریخ دمشق:203/19، سیر أعلام النبلاء:112/496/3.
    33. تاریخ الیعقوبی:204/2، نثر الدرّ:321/1.
    34. الاستیعاب:829/100/2، اُسد الغابة:1800/337/2.
    35. سیر أعلام النبلاء:112/494/3.
    36. الاستیعاب:829/100/2.
    37. اُسد الغابة:1800/337/2.
    38. در الأغانی آمده است:از شَعبی نقل شده است:«اُمّ جمیل، دختر عمر - كه مغیره بن شعبه متّهم به زنا با او بود - در كوفه برای نیازهایش به خانه مغیره می رفت و مغیره هم آنها را برآورده می ساخت. یك بار در موسم حج، عمر و مغیره به هم برخوردند. عمر [ به او] گفت:آیا این زن را می شناسی ؟ گفت:آری. این، امّ كلثوم، دختر علی است. عمر به او گفت:آیا برای من خود را به نادانی می زنی؟ به خدا سوگند، گمان نمی برم كه ابوبكره بر تو دروغ بسته باشد! من هیچ گاهْ تو را ندیدم، مگر آن كه ترسیدم سنگی از آسمان بر من ببارد».
    39. تاریخ الیعقوبی:146/2، تاریخ دمشق:35/60-39، تاریخ الطبری:69/4-72.
    40. الاستیعاب:829/101/2، اُسد الغابة:1800/336/2، الوافی بالوفیات:10/10/15.
    41. تاریخ دمشق:170/19.
    42. نامه 20 و 21 از نهج البلاغه تصحیح صبحی صالح.
    43. این جملات، از ابن ابی الحدید است. (م)
    44. شرح نهج البلاغة:196/16، نثر الدرّ:321/1.
    45. متن تاریخ الیعقوبی در این جا روشن نیست. در حدیث قبلی، متنِ درست آن آمد. (م)
    46. تاریخ الیعقوبی:202/2.
    47. تاریخ الطبری:137/5، البدایة والنهایة:318/7.
    48. تاریخ الطبری:137/5، الكامل فی التاریخ:429/2، البدایة والنهایة:321/7.
    49. نمل، آیه 37.
    50. مقصود معاویه از «پدر»، ابوسفیان است و این بیت به داستان یاد شده در حدیث 6496 اشاره دارد. (م)
    51. شرح نهج البلاغة:181/16، اُسد الغابة:1800/337/2، تاریخ دمشق:175/19 و 176.
    52. أنساب الأشراف:199/5، تاریخ الطبری:170/5، وقعة صفّین:366.
    53. اُسد الغابة:1800/337/2. نیز، ر. ك:تاریخ دمشق:175/19 و 176، الاستیعاب:829/101/2.
    54. نهج البلاغة:نامه 44.
    55. مقصود، حكم فقهی پیامبر خدا درباره «فرزند» است كه در حدیث 6512 نیز بر زبان امام حسن علیه السلام جاری شده است. (م)
    56. تاریخ الخلفاء:235.
    57. تاریخ دمشق:179/19.
    58. تاریخ دمشق:179/19.
    59. تاریخ دمشق:179/19.
    60. مروج الذهب:14/3.
    61. در این جا، در متن تاریخ الیعقوبی، افتادگی دیده می شود.
    62. تاریخ الیعقوبی:218/2. نیز، ر. ك:الفخری:109، أنساب الأشراف:199/5-203.
    63. این عبارت، حدیثی مشهور از پیامبر خداست. (م)
    64. تاریخ دمشق:198/19.
    65. احتمال دارد سال «پنجاه» هجری باشد و «خمس»، تصحیف «خمسین» باشد. در این صورت، منظور، سال 50 هجری است، نه سال پنجم فرمانداری او. (م)
    66. در متن، «دعوی الجاهلیة» آمده است، یعنی:این كه به هنگام درگیری ها، هریك از طرفین، خانواده و قبیله خود را فراخواند. (م)
    67. تاریخ الطبری:217/5، الكامل فی التاریخ:472/2، العقد الفرید:153/3.
    68. نام محله ای در بصره است. (م)
    69. انبار و بازارچه ای برای خرید و فروش آذوقه شهروندان بود. (م)
    70. تاریخ الطبری:221/5، الكامل فی التاریخ:474/2، أنساب الأشراف:219/5.
    71. شرح نهج البلاغة:204/16. نیز، ر. ك:أنساب الأشراف:206/5.
    72. مروج الذهب:35/3، تاریخ دمشق:203/19.
    73. المعجم الكبیر:2690/70/3.
    74. سیر أعلام النبلاء:112/496/3، تاریخ دمشق:202/19 و 203 و 204. منبع اخیر، نفرین امام حسن علیه السلام را چنین نقل كرده است:«خدایا! زیاد را به قتل مرسان؛ بلكه او را با مرگ طبیعی بمیران».